نگاه هشتم |
ما زنده ایم یا آنها؟؟؟؟؟ به علی موذنی داستان نویس پیشنهاد میشود خاطرات شهید زنگی ابادی را به شکل داستان جمع اوری کند واو که خاطرات را میخواند متوجه میشود با سبکی که از او خواسته اند کار دشواری است میخواهد بگوید نه که زنگ تلفن به صدا در میاید -سلام علیکم میخواستم بگویم شما میتوانی برای رفع این مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی وجای دست بردن در ان کاری کنی که خواندنی تر شود سکوت! -شما ؟ -من زنگی ابادی ام یونس زنگی ابادی وحشت زده گوشی را میگذاردوبا چشمانی از حدقه در امده به پنجره خیره میشوددوباره صدای زنگ تلفن -من برای ترساندن نیامده ام بلکه امده ام برای ادای حقی که اینک بر ذمه توست هر عباسی یک حسینی هم دارد وهر حسینی یک زینبی وهر زینبی زبانی که شمشیریست در نیام که باید برآید من این شمشیر را در دست تو میگذارم زیرا از خدا خواسته ام که یک بار چون عباس شوم ویک بار چون حسین به وقت عباس شدن بی دست شدم وبه وقت حسین شدن بی سر مرا از پاهایم شناختند اینها را میدانی خوانده ای ..... شهید به او وعده میدهد هر جای کتاب که مشکلی داشت به سراغش مییاید او را به روستایش در کرمان میخواند ووقتی او به انجا میرود هنوز پیاده نشده برادر شهید را میبیند که به استقبالش آمده می گوید شب گذشته برادرم به خوابم امد وخواست در این ساعت به استقبالت بیایم ..... کتاب ظهور –علی موذنی یاد این حرف شهید آوینی افتادم که ما تصور میکنیم ما زنده ایم وانها مرده آنها زنده اند وزمان ما را با خود برده است راستی ما زنده ایم یا آنها ؟؟ [ سه شنبه 87/1/27 ] [ 7:28 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |